-
منزلی در دوردست
19 مرداد 1387 10:45
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم لیک ای ندانم چون و چند ! ای دور تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه یا کدام است آن که بیراه ست ای برایم ، نه برایم ساخته...
-
از روی پلک شب
12 مرداد 1387 11:59
شب سرشاری بود رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود در بلندی ها ما دورها گم سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازک تر دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می خورد و تپش هامان می ریخت به سنگ از شرابی دیرین شن تابستان در رگ ها و لعاب مهتاب روی...
-
بوسه
9 مرداد 1387 11:35
گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟ چشم غمکینش به رویم خیره ماند قطره قطره اشکش از مژگان چکید لرزه افتادش به گیسوی بلند زیر لب غمنک خواند ناله زنجیرها بر دست من گفتمش آنگه که از هم بگسلند خنده تلخی به لب آورد و گفت آرزویی دلکش است اما دریغ بخت شورم ره برین امید بست و آن طلایی زورق خورشید را صخره های ساحل مغرب شکست من به خود...
-
حرف آخر
7 مرداد 1387 10:22
هزار خواهش و آیا هزار پرسش و اما هزار چون و هزاران چرای بی زیرا هزار بود و نبود هزار شاید و باید هزار باد و مباد هزار کار نکرده هزار کاش و اگر هزار بار نبرده هزار پوک و مگر هزار بار همیشه هزار بار هنوز ... مگر تو ای همه هرگز مگر تو ای همه هیچ مگر تو نقطه ی پایان بر این هزار خط ناتمام بگذاری مگر تو ای دم آخر در این...
-
بن بست
29 تیر 1387 11:54
آرزو کردم بماند رفت و جز یادی از او در دل نماند آرزو کردم بیاید دور گشت از من رفت تا مرز جدائیها آرزو کردم صدایش مرحم دردم شود گشت آرام و بی صدا تا که نای ناز یادش رخت بندد از درون یادها آرزو کردم پیامی آید از سوی نگارم گشت تاریک و خموش هر دیار و کوره راه آرزو کردم بیاید ، قطره اشکی تا بشوید رنگ رخسارش زقلبم اشک جاری...
-
ای ستاره ها
26 تیر 1387 11:40
ای ستاره ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته اید ای ستاره ها که از ورای ابرها بر جهان نظاره گر نشسته اید آری این منم که در دل سکوت شب نامه های عاشقانه پاره میکنم ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید دامن از غمش پر از ستاره میکنم با دلی که بویی از وفا نبرده است جور بیکرانه و بهانه خوشتر است در کنار این مصاحبان...
-
خواب تلخ
18 تیر 1387 11:34
مرغ مهتاب می خواند ابری در اتاقم میگرید گلهای چشم پشیمانی می شکفد درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد مغرب جان می کند می میرد گیاه نارنجی خورشید در مرداب اتاقم می روید کم کم بیدارم نپنداریم درخواب سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد کنون دارم می شنوم آهنگ مرغ مهتاب و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم سهراب سپهری
-
من شکستم در خود
17 تیر 1387 11:30
من شکستم در خود من نشستم در خویش لیک هرگز نگذشتم از پل که ز رگ های رنگین بسته ست کنون بر دو سوی رود آسودن باورن کن نگذشتم از پل غرق یکباره شدم من فرو رفتم در حرکت دستان تو من فرو رفتم در هر قدمت ، در میدان من نگفتم به ذوالکتاف سلام شانه ات بوسیدم تا تو از این همه ناهمواری به دیار پکی راه بری که در آن یکسانی پیروزست من...
-
من مرگ را
14 تیر 1387 10:54
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد *** در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام نیلوفر و باران...
-
[ بدون عنوان ]
2 تیر 1387 10:33
شبی بارانی و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم
-
امشب را تا صبح بیدار می مانم...
28 خرداد 1387 11:41
امشب را تا صبح بیدار میمانم... به یاد تمام آن شبهایی که در کنار تو بودم و شب را با هم صبح می کردیم... باهم... اشک می ریختیم... با هم... می خندیدیم با هم... ترانه زندگی می خواندیم... امشب را تا صبح بیدار می مانم... اما تنها... بدون تو... با اشک... بدون تو دیگر ترانه زندگی را با که بگویم؟ رفتنت را باور کنم؟ امشب را تا...
-
سفر
27 خرداد 1387 19:15
خدای را مسجد من کجاست ای ناخدای من؟ در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است که راهش از هفت دریای بی زنهار می گذرد؟ *** از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم - با نخستین شام سفر - که مزرعه سبز آبگینه بود. و با کاهش شب - که پنداری در تنگه سنگی جای خوش تر داشت - به در یائی مرده درآمدیم - با آسمان سربی ِ کوتاهش - که موج و باد را به سکونی...
-
گمشده
26 خرداد 1387 10:56
بعد از آن دیوانگی ها ‚ ای دریغ باورم ناید که عاقل گشته ام گوییا او مرده در من کاینچنین خسته و خاموش و باطل گشته ام هر دم از ایینه می پرسم ملول چیستم دیگر بچشمت چیستم ؟ لیک در اینه می بینم که وای سایه ای هم زانچه بودم و نیستم همچو آن رقاصه هندو بناز پای میکوبم ولی بر گور خویش وه که با صد حسرت این ویرانه را روشنی بخشیده...
-
[ بدون عنوان ]
25 خرداد 1387 10:49
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم... تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنها ست تنهایی را دوست دارم زیرا... در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد ...
-
پرواز را به خاطر بسپار
25 خرداد 1387 10:46
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم چراغهای رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است . فروغ فرخزاد
-
[ بدون عنوان ]
23 خرداد 1387 11:58
خسته شدم خسته شدم از تمام این محبتهای دروغین خسته شدم از مردمانی که صورتک های زیبایند و آلوده به سیرت های ناپاک دارند خسته شدم از تمام چیزی که اسمش دوستی است و بر آن تنها سایه ای از نیازهای ما افتاده دیگر خسته شدم ، خسته ی خسته . . .